5 داستان کوتاه تخیلی
به گزارش دَبی بلاگ، داستان کوتاه تخیلی گونه ای فانتزی از ادبیات داستانی است. در این سبک از داستان، نویسنده از جادو و شکل های فراطبیعی به عنوان درون مایه داستان استفاده می نماید. داستان تخیلی می تواند داستان تخیلی فضایی، تخیلی ترسناک یا یک داستان تخیلی کوتاه برای انشا باشد. در مطلبی که پیش روی شماست سه داستان کوتاه تخیلی جدید و دو داستان کوتاه تخیلی قدیمی آورده شده است.
خبرنگاران | سرویس فرهنگ و هنر - داستان تخیلی یکی از هیجان انگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی می شود. داستان های تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا می گذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود می آیند و این گونه به پرورش خلاقیت یاری می نمایند و حتی گاه از آنها ایده هایی برای اختراع وسیله ای جدید گرفته شده است. این داستان ها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا می گذارند.داستان تخیلی بچگانه زیر را بخوانید و ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیال انگیز بگردید.
در صورتی که مطالعه قسمت خاصی از این مطلب مد نظر شماست، با انتخاب عناوین ارائه شده در فهرست زیر، به موضوع دلخواه خود برسید:
- داستان کوتاه تخیلی فضایی
- داستان کوتاه تخیلی پیرمرد و جنازه
- داستان کوتاه تخیلی وحشتناک خانه قدیمی
- داستان کوتاه تخیلی درخت بخشنده
- داستان کوتاه تخیلی جَک و لوبیای سحر آمیز
1- داستان کوتاه تخیلی فضایی
نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه
شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره ام دور شده ام و به فضا سفر کرده ام و به سیاره مریخ رسیده ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم شادمانی می کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می شدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می گفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه می کرد تا به یک باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک باره لباس عظیم شد و متناسب تنم، نمی دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می شدم هر چه می گذشت شب فرا نمی رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی ام کاسته شود. مدت ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای برطرف تشنگی خودم را به آب و آتش می زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم برطرف می کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو. من به او گفتم: مگرچه شده؟ او گفت: این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی تاج می ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می دهد که او را به اوج قدرت می رساند و هیچ کس حریف او نمی شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می شود. پادشاه می گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می رود و هنگام خواب لباس جادویی اش به درون جعبه ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.
من به او گفتم:اگر این جادویی است پس چرا وقتی می خواستم برطرف تشنگی کنم کاری نکرد؟ مورچه گفت: قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می داند. بعد مورچه مرا به خانه اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
از او پرسیدم: چرا ناراحتی؟ او گفت: دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله گرش زمین های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده اند. و زن و بچه هایم را زندانی کرده اند.
مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من کوشش می کرد. به خود گفتم ای کاش انسان ها نسبت به هم این گونه بودند.
به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می کردم اما مورچه به من گفت:ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک بار اثر می کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می گردی. در آنجا چیز های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه ای که اگر به آن دست می زدی، پروانه های همه رنگی از آن خارج می شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین کاری بلد بود انجام می داد و در معرض نمایش همه قرار می داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش بازی و شیرین کاری دلقکان اختصاص یافته بود.
از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده ام مشعل ها را خاموش نمایند.
چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن ها با سنگ آتش درست می کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف های پادشاه و مشاور گوش می دادم.
پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی آوردم.
مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می کنیم.
پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می دانی چه می شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟
دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با یاری لباس جادویی مرا به خانه ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.
2- داستان کوتاه تخیلی پیرمرد و جنازه
نوع داستان: یک داستان خیالی
پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.
ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی دید نزدیک تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی شد.
پیرمرد نمی دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی جواب.
مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای یاری می کرد. رد دست ھای خون آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.
پیرمرد بی درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.
3- داستان کوتاه تخیلی وحشتناک خانه قدیمی
نوع داستان: داستان تخیلی کوتاه برای انشا
پسر عموی عظیمم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. آن منزل در سال 1870 ساخته شده بود و از اوایل 1990 تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود. از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند.
آن وقت ها رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود.
پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بود، در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد.
زمانی که در ایام تعطیلات به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینه به چشم می خورد. کوشش کردم که با آستین لباسم لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمی شود!
این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود. هنگامی که در سالن می نشستیم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرف هایی زده می شود اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتاً می توانم بگویم که سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بودند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخش های بالای منزل. اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر 16 ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم. مادرم همچنان حرف هایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه یا خیالاتی شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
4- داستان کوتاه تخیلی درخت بخشنده
نوع داستان: داستان تخیلی بچگانه پسرانه
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب عظیمی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو عظیم شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همواره شادمان نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
درخت به پسر گفت: اگر می خواهی اسباب بازی داشته باشی من می توانم به تو یاری کنم.
پسر گفت: آخر تو چگونه می توانی به من یاری کنی؟
درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می خواهی من می توانم آن گنج را به تو بدهم.
پسر شادمان شد و قبول کرد.
برگان درخت از شادمانی پسر به شوق آمدن و دست زدند.
پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.
یکی از برگ ها که خیلی عظیم بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.
فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من یاری کنی؟
ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟
مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.
درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی.
مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش شادمان شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار شادمان شد.
درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.
مرد گفت: من دیگر میانسال شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟
درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری.
مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
انتها مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
درخت گفت: حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.
مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم.
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو یاریی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده من است.
مرد جواب داد: من حالا به چیز زیادی نیاز ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.
درخت گفت: خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.
5- داستان کوتاه تخیلی جَک و لوبیای سحرآمیز
نوع داستان: یک داستان تخیلی زیبا و بلند
روزی روزگاری کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت. روزی که کشاورز مُرد، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت. جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند. آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند. اما یک روز صبح، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند.
مادر جک به جک گفت: برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم. بنابراین جک به بازار رفت. در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت: جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی؟ جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد، اما پیرمرد گفت: اگر امشب این لوبیا را بکاری، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد. جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خانه بازگشت، مادرش فریاد کشید: چقدر نادانی! حالا از گرسنگی می میریم. و بعد از این حرف، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت.
صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است. پیرمرد راست گفته بود. جک دلش می خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است. بنابراین آغاز به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت. وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که انتها به ابرها رسید.
در آنجا قصر سنگی عظیمی یافت. به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار عظیمی روبرو شد. جک مودبانه به زن گفت: ممکن است لطفاً مقداری غذا به من بدهید؟ زن گفت: به نظر می رسد پسر خوبی باشی. بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم.
بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد. اما به زودی قصر آغاز به لرزیدن کرد. تامپ! تامپ! تامپ! زن گفت: زود باش! بپر بیا اینجا! و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هول داد. جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول عظیمی را دید. غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید: بوی چی می آید؟ زن پاسخ داد: شاید بوی پس مانده های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده.
غول با شنیدن این جواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد. هنگامی که غول غذایش را تمام کرد، مشغول شمردن سکه های طلایی که در آن روز دزدیده بود، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید، یکی از کیسه های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید. از آن پایین رفت. تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید. جک و مادرش مدتی با آن طلا ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریباً تمام شده بود، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت.
آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد. اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر آغاز به لرزیدن کرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: برای من یک تخم بکن! مرغ یک تخم طلایی کرد. چند لحظه بعد غول آغاز به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید.
وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: برای من یک تخم بگذار. مرغ یک تخم طلا گذاشت. جک خیلی به خودش مغرور شد ولی مادرش گفت: جک، من دیگر نمی خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی، چون مایه دردسر می شوی. اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند. بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت.
از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید. تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت. به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت. کم کم موسیقی لالایی، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت. جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید. اما در همان حال که داشت به طرف در می دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد: ارباب! دارند مرا می دزدند.
غول ناگهان از خواب پرید و گفت:هوم، بوی آدمیزاد می آید. چه زنده باشد و چه مرده، الان استخوان هایش را خرد و خمیر می کنم و از آن نان درست می کنم. غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد: تو را برای صبحانه می خورم. جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می رفت، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد.
جک همان طور که از ساقه پایین می آمد، فریاد زد:مادر! مادر! یک تبر برای من بیاور! مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد، اما با دیدن غول از وحشت آغاز به لرزیدن کرد. جک از ساقه پایین پرید، تبر را قاپید و آغاز به شکستن ساقه لوبیا کرد. گرومب! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت. جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد. از آن روز به بعد جک با همه توان خود آغاز به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی شادمان شد.
بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار به گوش می رسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز می خواندند. مرغ جادویی همچنان تخم طلا می گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند. با گذشت سال ها، جک عظیمتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد. وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی توانست بخت و اقبال خودش را باور کند. اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگ های دلنواز می تواخت، بلکه یک شاهزاده خانم هم، همسرش شده بود.
امیدواریم از خواندن این داستان ها لذت برده باشید. درخت بخشنده بر مبنای داستانی به همین نام از شل سیلور استاین نوشته شده است. چنانچه نویسنده دیگر داستان ها را می شناسید، به ما اطلاع دهید. همچنین به وسیله ارسال نظر بنویسید کدام داستان کوتاه تخیلی را از بقیه بیشتر دوست داشتید و مضمون و درون مایه کدام یک توجه شما را به خود جلب کرد.
منبع: setare.comdorezamin.com: دور زمین: سفر به دور زمین هیچوقت اینقدر آسون نبوده!